ناخودآگاه

اشعار محمد رفیعی

ناخودآگاه

اشعار محمد رفیعی

شنیدم اسم تو را یا مرا صدا کردند؟

چه شد مُقنی ده را غزل سرا کردند

دو چشم تو که مرا نقل روستا کردند


نمانده است اثری از قنات آبادی

میان قصه ی ما آب را رها کردند


و عشق من به تو سرچشمه ی سخن ها شد

تمام دهکده تک تک در آن شنا کردند


زد از قضا و همان سال خشکسالی شد

مرا نشانه ی بدبختی و بلا کردند


شدند دشمن من کم کَمَک همان هایی

که بیت های مرا حفظ در خفا کردند


به گردن من بیچاره بود مردم ده

اگر گناه نمودند اگر خطا کردند


رسید حرف و حدیثم به شیخ آبادی

به گوشش از من کافر گلایه ها کردند


و شیخ نیز در اثبات اینکه گمراهم

به خواندن غزلی از من اکتفا کردند


غزل رسید به ... قرمز شدند مومن ها

به ... پشت پرده ی مسجد زنان حیا کردند


جماعت از غم احکام دین که فارغ شد

نماز صبح قضا گشته را ادا کردند

#

چنان یکی شده ام با تو که نفهمیدم

شنیدم اسم تو را یا مرا صدا کردند


به حکم دین دو سه جین چوب دست بالا رفت

برای من همه ی روستا دعا کردند


گرفته اند تو را مردم دهات از من

از آفتاب اگر سایه را جدا کردند


محمد رفیعی